آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان تپق زنی را در پله های مسجد دیدم که انتظار مرشد را میکشید. به محض ورود امام جماعت از در حیاط مسجد، بلند شد و با شیون و زاری که از دل پر دردش بر میخواست، به سمت او رفت. مینالید و میگفت: به دادم برسید و... و مرشد سنگی به بزرگی عدس پیچیده در کاغظی به زن درد رسیدۀ رنج کشیده داد و گفت: هر وقت در جمع اعضای خانه نشستی این سنگ را در زیر دندانت بگذار و هر که هرچه گفت، دهان باز نکنی که اگر سنگ جابجا شود دعایش باطل میشود. تا چهل روز به این کار مداومت کن، سنگ کار خود را خواهد کرد. دیشب همان زن در راه مسجد امام جماعت را خالصانه دعا کرد و مراتب تشکر و سپاسش را تقدیم شیخ کرد. حس کنجکاوی وادارم کرد که سر از واقعیت ماجرا درآورم، بدین منظور پرسیدم: ماجرای آن زن چه بود و چه شد؟ شیخ گفت: او زنی بود که شوهرش به جز او زن دیگری داشت. زن میگفت هر وقت خانه میروم، شوهرم و زنش و فرزندانش بر سرم میشورند و میگویند هر آنچه میخواهند؛ و از من درخواست دعای زبان بندی کرده بود. میدانی که چنانکه یک دست صدا ندارد، جنگ نیز از یک طرف ادامه نمییابد. من که کارم ارشاد و راهنمایی خانوادهها است نه دعا نویسی، قضیه را از طریق خانوادهام پیگیری کردم، معلوم شد زبان این زن نیز تند است تیز و گزنده. راه چاره را در آن دیدم که این زن را با حیله ای ساکت کنم، وقتی یک طرف جدال آرام باشد، آن طرف یا از خجالت و شرم آرام میگیرد یا از روی ترحم. منبع: کلبه خیال نظرات شما عزیزان: سه شنبه 7 / 12 / 1390برچسب:, :: 3:50 بعد از ظهر :: نويسنده : حمید.ف
![]() ![]() |