آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان تپق درختان را دوست ميدارم كه به احترام تو قيام كرده اند، و آب را كه مَهر مادر توست. خون تو شرف را سرخگون كرده است: شفق آيينه دار نجابتت، و فلق، محرابي كه تو در آن نماز صبح شهادت گزارده اي * در فكر آن گودالم كه خون ترا مكيده است هيچ گودالي چنين رفيع نديده بودم. در حضيض هم ميتوان عزيز بود از گودال بپرس * شمشيري كه بر گلوي تو آمد هر چيز و همه چيز را در كاينات به دو پاره كرد: هرچه در سوي تو، حسيني شد ديگر سو، يزيدي. اينك ماييم و سنگها ماييم و آبها درختان،كوهساران، جويباران، بيشه زاران كه برخي يزيدي، وگرنه حسيني اند خوني كه از گلوي تو تراويد همه چيز را در كاينات به دو پاره كرد: دو رنگ! يا حسيني نيست * آه اي مرگِ تو معيار! مرگت چنان زندگي را به سخره گرفت و آن را بي قدر كرد كه مردني چنان، غبطه ي بزرگ زندگاني شد! خونت با خونبهاي حقيقت در يك تراز ايستاد و عزمت ضامن دوام جهان شد --كه جهان با دروغ مي پاشيد-- و خون تو امضاي (راستي) ست. و تو را بايد در راستي ديد و در گياه، هنگامي كه ميرويد و در آب، وقتي كه مينوشاند و در سنگ، كه چون ايستادگي ست و در شمشير، آن زمان كه ميشكافد و در شير، كه ميخروشد و در شفق كه گلگون است و در فلق كه خنده ي خون است و در خواستن، برخاستن، تورا بايد در شقايق ديد در گل بوييد تو را بايد از خورشيد خواست در سحر جست از شب شكوفاند با بذر پاشاند با باد پاشيد در خوشه ها چيد تو را بايد تنها در خار ديد هركس، هرگاه دست خويش از گريبان حقيقت بيرون آورد خون تو ازسر انگشتانش تراواست ابديت آيينه ايست: پيش روي قامت رساي تو در عزم آفتاب لايق نيست وگرنه ميگفتم جرقه ي نگاه توست * تو تنها تر از شجاعت، در گوشه ي روشن وجدان تاريخ ايستاده اي به پاسداري از حقيقت و صداقت. شيرين ترين لبخند بر لبان اراده ي توست. چندان تناوري و بلند كه به هنگام تماشا كلاه از سر كودك عقل مي افتد. بر تالالبي از خون خويش در گذر تاريخ ايستاده اي با جامي از فرهنگ و بشريت رهگذار را مي آشاماني --هركس را كه تشنه شهادت است-- نام تو خواب را برهم ميزند آب را توفان ميكند. كلامت قانون است خرد در مصاف عزم تو جنون است تنها واژه ي تو خون است خون، اي خدا گون! مرگ در پنجه ي تو زبون تر از مگسي ست كه كودكان به شيطنت در مشت ميگيرند. و يزيد بهانه اي، و دستمال كثيفي كه خلط ستم را در آن تف كردند و در زباله ي تاريخ افكندن. يزيد كلمه نبود دروغ بود. زالويي درشت كه اكسيژن هوا را ميمكيد مخنثي كه تهمت مردي بود بوزينه اي با گناهي درشت: (سرقت نام انسان) و سلام بر تو كه مظلوم تريني نه از آن جهت كه عطشانت شهيد كردند بل ازين روي كه دشمنت اين است. * مرگ سرخت تنها نه نام يزيد را شكست و كلمه ي ستم را بي سيرت كرد كه فوج كلام را نيز درهم ميشكند هيچ كلام بشري نيست كه در مصاف تو نشكند اي شير شكن! خون تو بر بستري از آن سوي كلام فراسوي تاريخ بيرون از راستاي زمان ميگذرد * خون تو در متن خدا جاريست. يا ذبيح الله! تو اسماعيل گزيده خدايي و رؤياي به حقيقت پيوسته ابراهيم خليلي! كربلا ميقات توست محرّم ميعاد اوست و تو نخستين كسي كه ايام حج را به چهل روز كشاندي و اتممناها بعشر آه! در حسرت فهم اين نكته خواهم سوخت كه حج نيمه تمام را در استلام حجر وانهادي و در كربلا با بوسه بر خنجر تمام كردي! مرگ تو: مبدء تاريخ عشق آغاز رنگ سرخ و معيار زندگيست. * خط با خون تو آغاز ميشود از آن زمان كه تو ايستادي دين راه افتاد و چون فرو فتادي حق بر خواست تو شكستي و (راستي) برپاشد و از روانه خون تو بنيان ستم سست شد در پاييز مرگ تو بهاري جاودانه زاده شد گياه روييد درخت باليد. و هيچ شاخه نيست كه شكوفه اي سرخ ندارد و اگر ندارد شاخه نيست هيزميست ناروا بر درخت مانده * تو راز مرگ را گشودي كدام گره، با ناخن عزم تو وا نشد؟ شرف به دنبال تو لابه كنان ميدَوَد. تو فرا تر از حَميَّتي نمازي، نيتي يگانه اي، وحدتي. آه اي سبز! اي سبز سرخ! اي شريف تر از پاكي نجيب تر از هر خاكي اي شيرين سخت اي سخت شيرين تو دهان تاريخ را آب انداخته اي اي بازوي حديد! شاهين ميزان! مفهوم كتاب، معناي قرآن! نگاهت سلسله ي تفاسير گامهايت وزنه ي خاك و پشتوانه ي افلاك كجاي خدا در تو جاريست كز لبانت آيه ميتراود؟ عجبا! عجبا از تو، عجبا! چگونه با انگشتانه اي از كلمات اقيانوسي را ميتوان پيمانه كرد؟ * بگذار تا بگريم خون تو، در اشك ما تداوم يافت و اشك ما صيقل گرفت شمشير شد و در چشمخانه ي ستم نشست تو قرآن سرخي "خون آيه" هاي دلاوريت را بر پوستِ كشيده ي صحرا نوشتي و نوشتارها مزرعه اي شد با خوشه هاي سرخ و جهان يك مزرعه شد با خوشه، خوشه، خون و هرساقه: دستي و داسي و شمشيري و ريشه ي ستم را وجين كرد و اينك و هماره مزرعه سرخ است. * يا ثارالله! با ميوه هاي سرخ با نهر هاي جاري خوناب با بوته هاي سرخ شهادت و آن سروهاي سبز دلاور، باغيست كه بايد با چشم عشق ديد اكبر را صنوبر را بوفضايل را و نخل هاي سرخ كامل را -- حر، شخص نيست فضيلتيست از توشه ي بار كاروان مهر جدا مانده ي آن سوي رود پيوستن و كلام و نگاه تو پلي ست كه آدمي را به خويش باز ميگرداند و توشه را به كاروان و اما دامنت: جمجمه هاي عاريه را در حسرت پناه يافتن مشتعل ميكند از غبطه ي سر گلگون حر كه بر دامن توست * اي قتيل! بعد از تو "خوبي" سرخ است و گريه، سوگ و خنجر. و غمت توشه ي سفر به ناكجا آباد و ردِّ خونت، راهي كه راست به خانه ي خدا ميرود تو از قبيله ي خوني و ما از تبار جنون خون تو در شن فرو شد و از سنگ جوشيد اي باغ بينش ستم دشمني زيبا تر از تو ندارد و مظلوم ياوري آشنا تر از تو. تو كلاس فشرده ي تاريخي. كربلاي تو مصاف نيست، منظومه ي بزرگ هستي ست، طواف است. * پايان سخن (پايان من است تو انتها نداري...) ------------------------------------- سيد علي موسوي گرما رودي شنبه 11 / 11 / 1398برچسب:, :: 3:43 بعد از ظهر :: نويسنده : حمید.ف
شنیدم باغبانی با درختی
چهار شنبه 26 / 4 / 1391برچسب:, :: 6:21 بعد از ظهر :: نويسنده : حمید.ف
فراموشم نکنید تا به یادتان باشم. اذکرونی اذکر کم. خداوندا من روز چندین بار رو به سمتی که تو دستور دادی کرده و ایاک نعبد و ایاک نستعین میگویم. در این ماه خوب از تو میخواهم که با زمزم یادت غبار غفلت از دلم بشویی گره طوق بندگیت را در گردنم محکمتر کنی بچه های قبیله ام را در هر گوشه دنیا هستند چنانکه خودت میخواهی نگهداری هزاره بچه ها را آمین آمین! چهار شنبه 26 / 4 / 1391برچسب:, :: 6:16 بعد از ظهر :: نويسنده : حمید.ف
باید که شیوه سخنم را عوض کنم شد شد اگر نشد دهنم را عوض کنم گاهی برای خواندن یک شعر لازم است روزی سه بار انجمنم را عوض کنم از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام باید مسیر آمدنم را عوض کنم در راه اگر به خانه یک دوست سر زدم این بار شکل در زدنم را عوض کنم وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من وقت است که قیچی چمنم را عوض کنم باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم وقتی چراغ مه شکنم را شکسته اند باید چراغ مه شکنم را عوض کنم عمری به راه نوبت ماشین نشسته ایم امروز میروم که لگنم را عوض کنم با من برادران زنم خوب نیستند باید برادران زنم را عوض کنم دارد قطار عمر کجا میبرد مرا؟ یارب! عنایتی..! ترنم را عوض کنم ورنه ز هول مرگ زمانی هزار بار مجبور میشوم کفنم را عوض کنم دستی به جام باده و دستی به زلف یار پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم (ناصر فیض) چهار شنبه 28 / 1 / 1391برچسب:, :: 9:41 قبل از ظهر :: نويسنده : حمید.ف
در گذشت نا بهنگام مرحوم مغفور، جوان نود روزه زمستان عزیز بر همهگان تسلیت باد. او در پایان پاییز 90 که برگها حال و هوای ماندن نداشتند، با بیقراری تمام شاخههارا ترک میکردند و سوار بر اسپ یال کوپان و سم کوبان باد سفر آغاز میکردند، چشم به جهان گشود و جان اهل زمین را با حضورش به لرزه در آورد. در اوایل و چند هفته بعد سخت بد خوی و بد اخلاق بود و با شدت سرمایش دست به مردم آزاری میزد. هر چند بد اخلاق تر میشد کبک پوشاک فروشان، گاز فروشان، کنده وزغال فروشان خوشتر و زیبا تر میخواند، زیرا حضور مشتریان پر رنگتر میشد و آنان با دمیدن نفس گرم به دستهاشان پول حساب میکردند. از یمن قدوم همین جناب زمستان بود که بخاریها چالان و نقل مجالس و محافل بودند. حال چه بگویم از خیرات و برکات این بخاری عزیز که وقتی شکم مبارکش را از چوب و زغال و خار و بار پر و چالانش میکردیم، باران صفا و صمیمیت فضای خانه را عطر آگین میکرد و اعضای خانه با چه محبت و مهربانی انیس هم میشدند و از همدیگر میشنیدند و به همدیگر سبد سبد گل لبخند تقدیم و نثار میکردند. پدر مادر بزرگا از آن سوی کویقاف میگفتند و از باغ و راغ و نعمتهای بهشت برین. از سادگیهای غرق در صفا و زیبایی گذشتهشان تعریف میکردند که درخت عشق و عاطفه و مهربانی، خدا و ایمان و احساس و احسانی که در کنار جویبار زندگیشان بارور بوده. همه رفتار زمستان مرحوم برای ما درس زندگی میداد. تپه ها و دشتهای سفیدش بیصدا فریاد میزدند که ای فرزندان آدم و حوا دلهای تان باید سفید سفید باشد. ستارههای شبهای بیابرش چقدر روشن بودند و مهربانانه به سمت ما چشمک میزدند و اعلام میکردند که شمارا دوست داریم. ولی با رسیدن بهار سر هر کسی به سودای خودش گرم میشود و در اتاقش را میبندد. درست است که روز های اولش همه خوشحالند و از همدیگر سر میزنند و با نامه و SMS به همدیگر پیام تبریک میفرستند ولی کاش این خوشحالیها و خبر گیریها دوامی میداشت. فصل زمستان برونها سرد اند اما درونها با حرارت محبت مهربانی گرم و با احساس و بیآلایش و با صفایند و فصل بهار قضیه کاملا بر عکس است. حال کیست که قضاوت نماید؟ آیا برای جامعه و قوم و قبیله و خانواده گرمی درون اهمیت دارد یا برون؟ با توجه به اینکه یکی از آفتهای گرمی برون، پوشیدن لباس نازک، تنگ، کم و کوتاه برای برخی زنان و مردان کم حیثیت و کم شخصیت است که میتواند بستر خیلی از فسادها و ناهنجاریهای اخلاقی اجتماعی و خانوادگی را هموار کند. البته این نوشته بیانگر آن نیست که ما از بهار گریزانیم بلکه این فصل گذشته از زیبایی وطراوتی که دارد، یک آغاز شکوه مندیاست برای کار و تلاش و پیشرفت. آغاز پشت کردن کیف و دست گرفتن قلم است و آغاز خیلی چیزهای زیبای دیگر. اما در این چند روز هر وبلاگی که باز کردم دیدم در قالب شعر و نثر و پیام و نظر پر است از بهار و حرفهای که در باره آن گفته شده. دلم به حال این زمستان بیچاره سوخت که با آن همه خوبی و زیبایی به این زودی از یاد همه رفته است. بر آن شدم که حد اقل با یک پیام تسلیت هم که شده یادی از آن در گذشته ناکام کرده باشم. منبع: کلبه خیال شنبه 9 / 12 / 1390برچسب:, :: 3:59 بعد از ظهر :: نويسنده : حمید.ف
زنی را در پله های مسجد دیدم که انتظار مرشد را میکشید. به محض ورود امام جماعت از در حیاط مسجد، بلند شد و با شیون و زاری که از دل پر دردش بر میخواست، به سمت او رفت. مینالید و میگفت: به دادم برسید و... و مرشد سنگی به بزرگی عدس پیچیده در کاغظی به زن درد رسیدۀ رنج کشیده داد و گفت: هر وقت در جمع اعضای خانه نشستی این سنگ را در زیر دندانت بگذار و هر که هرچه گفت، دهان باز نکنی که اگر سنگ جابجا شود دعایش باطل میشود. تا چهل روز به این کار مداومت کن، سنگ کار خود را خواهد کرد. دیشب همان زن در راه مسجد امام جماعت را خالصانه دعا کرد و مراتب تشکر و سپاسش را تقدیم شیخ کرد. حس کنجکاوی وادارم کرد که سر از واقعیت ماجرا درآورم، بدین منظور پرسیدم: ماجرای آن زن چه بود و چه شد؟ شیخ گفت: او زنی بود که شوهرش به جز او زن دیگری داشت. زن میگفت هر وقت خانه میروم، شوهرم و زنش و فرزندانش بر سرم میشورند و میگویند هر آنچه میخواهند؛ و از من درخواست دعای زبان بندی کرده بود. میدانی که چنانکه یک دست صدا ندارد، جنگ نیز از یک طرف ادامه نمییابد. من که کارم ارشاد و راهنمایی خانوادهها است نه دعا نویسی، قضیه را از طریق خانوادهام پیگیری کردم، معلوم شد زبان این زن نیز تند است تیز و گزنده. راه چاره را در آن دیدم که این زن را با حیله ای ساکت کنم، وقتی یک طرف جدال آرام باشد، آن طرف یا از خجالت و شرم آرام میگیرد یا از روی ترحم. منبع: کلبه خیال سه شنبه 7 / 12 / 1390برچسب:, :: 3:50 بعد از ظهر :: نويسنده : حمید.ف
ايكه صدها خوب رو، مشتاق ديدار رخت صدهزاران دل، نديده شد گرفتار رخت ماه و خورشيد از جبين با صفايت كم فروغ لاله زاران شرمگين از حسن گلزار رخت يوسف و امثال او، انگشت حيرت در دهن بسكه پر جمعيت و گرم است بازار رخت وصف گيسويت هزاران چون مرا ديوانه كرد من كي ام؟! اي بهترين ها مست و بيمار رخت دل ربودي از منِ بيچاره، جانم هم ستان تا شوم بيواسطه از تن، خريدار رخت همچو منصور از سر شوق وصالت ميطپم كاش ميگشتم به جرمي، برسر دار رخت اي مسيحا يك نفس بر جان نا پاكم بدم تا شوم تطهير و زان پس مونس و يار رخت (زکریا فصیحی) چهار شنبه 24 / 11 / 1390برچسب:, :: 4:0 بعد از ظهر :: نويسنده : حمید.ف
در عمق آن جهنم آتش بار آوای العطش خیمه ها چون رعد در گوش خورشید می پیچید… بادی ملایم … رو به دشت عروج به صولت صدایی غرا … از فرش تا به عرش می وزید و پیشانی بلند آسمان … در مجمر سپید خورشید تابیدن می گرفت که مردی رها پیچیده در شولای باد سر به تلاطم گذاشت آنگاه در محاصره ای بی امان، در باران متتابع نیزه ها دستان شهامت بر خاک افتاد و کمر خورشید شکست* دستان بریده تو فریاد نفیس رشادت است یا ابوفاضل شنبه 11 / 11 / 1390برچسب:, :: 3:44 بعد از ظهر :: نويسنده : حمید.ف
(امانت) شاعري وارد دانشكده شده دم در ذوق خود را به نگهباني داد * (نان و پسته) شاعري مي لنگيد ناقدي نان ميخورد * (اشتباه) شاعري قبله نما را گم كرد سجده بر مردم كرد * (آرامش) شاعري وام گرفت شعرش آرام گرفت * (طريقت نو) زاهدي نوبنياد راه و رسم عرفا پيشه گرفت لنگ مرغي برداشت و به آهنگ حزين آه كشيد: "مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك" * (عطش و دريا) شاعري تشنه ز دريا ميگفت اهل بيت سخنش را به اسارت بردند * (مراعات نظير) تاجري دسته گلي پرپر ديد ياد پروانه كسبش افتاد * (سرقت) شاعري آينه اي را دزديد روي آيينه مسروقه نوشت: "بيدلي در همه احوال خدا با او بود" * (تقلا) تاجري قصه نويس، كودكان را به تفاهم ميخواند مگسي روي گل لاله تقلا ميكرد * (امضا) تاجري اره برقي آورد پاي يك منظره را روي طبيعت امضا كرد * (براعت استهلال) تاجري مجلس تفسير گذاشت ابتدا فاتحه بر قرآن خواند * (رابطه) شاعري ضربت خورد تاجري شعر شناس در ته حجره ي خود شربت خورد * حلقه اي در دهن چاه توالت افتاد كيميا را بنگر! تاجري تا آرنج دست در خون دل دنيا كرد * در اتوبان سلوك شاعري هروله اي كرد و گذشت زاهدي چپ شد و مرد عارفي پنچري روح گرفت * شاعري شوريده از خودش برميگشت كاغذي در كف داشت پي يك شاعر ديگر ميگشت * پيش چشم شاعر جدولي حل ميشد عشق مختل ميشد! * شاعري، شايع بود نقد، تكذيبش كرد * تاجري سر ميرفت شاعري حل ميشد ناقدي نيزه بدست در المپيك غم، اول ميشد. * شاعري خم ميشد منشي قبله عالم ميشد! * شاعري "خون" ميگفت زاهدي "ايدر" و "ايدون" ميگفت قصه ي ليلي و مجنون ميگفت! * شاعري مادر شد پدر بچه ي خود را سوزاند * شاعري ني ميزد عارفي ميناليد زاهدي بست پياپي ميزد! * تاجري مجلس تفسير گذاشت ابتدا فاتحه بر قرآن خواند! « زنده ياد سيد حسن حسيني » شنبه 11 / 11 / 1390برچسب:, :: 3:41 بعد از ظهر :: نويسنده : حمید.ف
قصه هاي غم و بيقراري باز اشك و محن، گريه، زاري قصه ي غصه هاي درونم ماجراي دل پرزخونم در پي گريه هاي شبانه ميخورد بر تنم تازيانه نيست در شهرمان رادمردي اهل عشق و صفا، اهل دردي عده اي غرق فقر و نداري عده اي مرد از دين فراري ديگر اينجا كسي با خدا نيست در خيابان و كوچه حيا نيست غيرت از شهر ما رخت بسته حرمت نا خدايان شكسته عده اي در نوا و خروشند دين خود را به زر ميفروشند چهره ها را ببين در نقاب است عقلشان در پي يك سراب است سينه ي خسته ي مان پر ز آه است دم زدن از خدا هم گناه است گوئيا عصر هوش و نبوغ است اين همه ادعاها دروغ است بخت بر ما اگر رو نمايد گيرم اين جمعه آقا بيايد شك ندارم كسي منتظر نيست منتظر چشم كس سوس در نيست غرق نجوا كه: شادي تمام است اين چه وقت ظهور امام است؟ ادعا ميكنيم او ولي نيست او ز نسل و تبار علي نيست هر كسي در پي يك بهانه مي دَوَد با بهانه به خانه او بيايد همه كارد داريم يا كه نه خانه بيمار داريم او بيايد همه ناتوانيم منكر محض صاحب زمانيم از ظهور ولي ميخروشيم زود او را به زر ميفروشيم او بيايد دلش بي شكيب است بين ما شيعيان هم غريب است علت اين كه صحرا نشين است يا كه مولايمان بي قرين است: گَرد غم كي ز رويش زدوديم؟ يار خوبي برايش نبوديم! او بيايد غريب است و تنها باز يك كوفه، چاه است و مولا --- سيد امير حسين مير حسيني شنبه 11 / 11 / 1390برچسب:, :: 3:37 بعد از ظهر :: نويسنده : حمید.ف
![]() ![]() |